رمان انسانیت

#انسانیت
#پارت۸

لبخندی زد
-مواد‌مخدر،دارم میرم به آقا فرزاد کمک کنم،اسمم ترانه‌اس

نگاهی به کاغذ های در دستش انداخت
نفسش را پایین فرستاد و سرش را تکان داد و از خواندن پرونده‌ای که جز عذاب ثمره‌ دیگری برایش نداشت پرهیز کرد


تابستان۱۴۰۱
.....
۷ سال بعد:

ماشین مشکی رنگ در حیاط بزرگ عمارت متوقف شد
راننده که پسر جوانی بود،پیاده شد و در عقب ماشین را باز کرد

ابتدا کفش‌های مشکی سپس دستان ظریف دخترک و بعد خود صبا با تیپی سر تا مشکی چرم و با لبانی خندان نمایان شد

چشمان پر انتظار رئیس،فرزاد،ترانه،آقای پژوهی و ده ها نفر دیگر خیره دخترک خونسرد سیاه پوش شده بود

صبا اینبار نه ضعیف و نه ناتوان بود
این مدت در بحث و مجادله با کسانی که به او طعنه می‌زدند ماهر شده بود

نباید از کسانی که خودشان نیز به این کار مشغول‌اند طعنه همین بدکار بودنش را می‌شنید

مغرورانه و سربلند قدم برداشت و در نزدیکی رئیس ایستاد(پیروزمندانه لب به سخن گشود)

-سلام رئیس!

رئیس بدون اینکه جوابی دهد انتظار ادامه جمله صبا را می‌کشید

-محموله رد شد!

با شنیدن این جمله از زبان صبا لب که هیچ حتی چشمان رئیس به خنده افتاد

ولی صبا پس از گفتن جمله‌اش انتظار واکنشی از رئیس را نکشید
بلکه نگاهش را به فرزادی دوخت که دست راست رئیس بود
دیدگاه ها (۰)

رمان انسانیت

رمان انسانیت

رمان انسانیت

رمان انسانیت

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط